خاطراتی از همرزمان شهید یادگار امیدی
زندگی نامه شهیدان
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : قاسمی

  

آروغ همرزم شهید

برای عملیات در کوههای اطراف شهر مهران آماده می شدیم. بچه ها در بیمارستان صحرایی مهران تجمع نموده بودند. سردار محتاج آن زمان فرمانده سپاه هفتم بودند و برای رزمندگان سخنرانی نمودند. یکی از بچه های آبدانان نوحه ای لری خواند.
ساعت حرکت غروب آفتاب بود. من و شهید بسطامی و شهید یادگار امیدی با گریزان(نام یکی از خودروهای اطلاعات عملیات) به سوی قلاویزان جلوتر از ستون حرکت می کردیم. چراغها را گل مالی کرده بودند. شهید یادگار راننده خودرو بودند. بعد از مدتی شهیدان امیدی و بسطامی چیزی گفتند ومن برگشتم داخل خودرو ،دیدم آنها می خندند .بعد ازخنده های زیاد متوجه شدم که شهید امیدی در هوای تارک تر از آن هم قادر به رانندگی بود وفقط می خواستند مرا سر کار بگذارند

در یکی از شبهای بهاری سال 1360 ،هنگامی که کمتر از 7 ماه از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می گذشت ،در حسینیه روستای سرنی در حال استراحت بودیم .صدای پای بی سیم چی ،که مقر وی بر روی تپه مشرف بر روستای قدیمی روستای سرنی قرار داشت ،ما را از خواب بیدار کرد .(حسینیه سرنی ،مقر ستاد عملیاتی مناطق تنگ بینا ،میمک و شور شیرین و مسئولیت آنها را از شهید صمد اسدی بر عهده داشت ).بی سیم چی که از بچه های بسیجی اعزامی از تهران بود ،نفس نفس زنان و با عجله بیان کرد :صمد ،صمد کله قندی سقوط کرد .
بعد از شنیدن این خبر همه آماده شدیم ،همه که می گویم جمعی هفت نفره بودیم .بی سیم چی که می بایست در مقر می ماند و ما شش نفر دیگر باید می رفتیم .شهید صمد اسدی با سپاه تماسی بر قرار کرد ،سپاه ایلام تنها مقر سپاه در استان بود که هدایت و سازماندهی و بکار گیری نیروهای سپاهی و بسیجی را در سطح استان انجام می داد و هنوز یگان رزم سپاه در استان تشکیل نشده بود .به هر حال ،انتظار نمی رفت که شهید صمد اسدی بتواند نیروی کمکی بگیرد .حداکثر نتیجه تماس این بود که مسئولین سپاه ایلام در جریان امر باشند و ما را دعا کنند
شش نفر عبارتند از :شهید صمد اسدی ،شهید حاج یادگار امیدی ،جانباز علی حا تمیان ،جانباز درویش محمد یاری و نام نفر دیگ را فراموش کرده ام و بنده
با توکل به خدا و با حمل تعدادی اسلحه انفرادی از قبیل ژ-3 و یک تیر بار و یک قبضه آر پی جی 7 با مهمات مربوطه ،به وسیله یک دستگاه لندرور و وانت ،که رانندگی آن را من بر عهده داشتم به راه افتادیم .با عبور از تپه های ماهور های بعد از سرنی ،از کنار تنگه تاریکه از کوه کولگ با لا رفتیم و قبل از رسیدن به راس کوه با چراغ خاموش بقیه راه را پیاده طی نمودیم با مشاهده وضعیت پایگاه شور شیرین که تنها پایگاه عملیاتی ما از ارتفاعات میمک تا تپه های کانی سخت در شمال شهر مهران بود فهمیدیم که تقریبا پایگاه سقوط کرده و گلوله های رسام سلاحهای سبک و نیمه سنگین از لابه لای تپه ها همچون تارهای پیاپی ظاهر می شدند و صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره و نور خیره کننده حاصل از انفجار آنها ،همچون نور رعد و برق منطقه را خاموش و روشن می کرد .خودرو را پای تپه ای در دو سه کیلومتری جا گذاشتیم .با احتیاط خود را به پایگاه نزدیک کردیم .افرادی از نیروهای خودی را یافتیم .آنها از دیدن ما و اینکه نیروی کمکی به آنها پیوسته خوشحال شدند و همه با ناراحتی خبر از سقوط کله قندی که مهمترین نقطه استراتژیک پایگاه بود و به عنوان محل دیده بانی از آن استفاده می شد ،می دادند و در عین حال متاسف بودند
بچه های ما ، به همرزمان خود دلگرمی می دادند و می گفتند که نیروی کمکی در راه است و ما پیش قراول آنها هستیم .علاو بر کله قندی که محل دیده بانی شبانه روزی پایگاه بود و در کنار پایگاه قرار داشت ،پایگاه نیز به دلیل اشراف نیروهای حمله کننده عراقی ،از طریق کله قندی دیگر قابل نگهداری نبود .لذا بچه های ژاندارمری سابق و تعدادی از نیروهای سپاهی و بسیجی که در آنجا مستقر بودند ،نا چار به ترک پایگاه به طور موقت شده بودند .با جمع آوری تعدادی از نیروهای پایگاه و توجیه آنان و اطلاعاتی که از آنان گرفته شد ،توسط شهیدان اسدی و امیدی با چند نفر دیگر مشورتی شد و یک برنامه ریزی در همان چند دقیقه صورت گرفت . می بایست به یک هدف می رسیدیم و با آن هدف حفظ مجدد پایگاه و باز پس گیری کله قندی در همان شب انجام می شد .بر اساس این تصمیم ،خمپاره 120 م م پایگاه فعال شد و افرادی برآن گمارده شدند .تیر بار کالبیر 50 که به دلیل استفاده از مهمات زنگ زده قابل استفاده نبود ،توسط حاج یادگار امیدی راه اندازی شد .به دلیل شکاف عمیق دره حایل پایگاه و تپه کله قندی می بایست دره را از قسمت شمالی آن دور می زدیم و از سمت جنوب شرقی کله قندی به آن حمله می کردیم .یک هماهنگی بین نیروهای تک ور که حدودا یک گروه 8نفری می شدیم و بی سیم چی پایگاه و خدمه خمپاره و تیر بار انجام شد ویک رمزی قرار داده شده که با قرار گرفتن در موقعیت مناسب جهت یورش به کله قندی آن رمز ادا می شد .همزمان خمپاره انداز و تیر بار ها و از فاصله نزدیکتر ،آرپی جی 7 و تک تیر اندازان تپه کله قندی را زیر آتش گرفتند و با قطع تیر اندازی بطور هماهنگ حمله به تپه صورت گرفت .با صدای تکبیر ،این بزرگترین فریاد رسای رزمندگان در جبهه ،بر بر فراز تپه کله قندی قرار گرفتیم و به شکرانه این پیروزی سجده کردیم .اگر دشمن هنگام صعود ما به قله ،فقط چند عدد نارنجک د ستی استفاده می کرد ،هم می توانست پایگاه را حفظ کند و هم ،همه ما را شهید یا مجروح می کرد .ولی دست غیبی خداوند تبارک و تعالی و دعای خیر دوستان را پشتیبان خود می دانستیم و دشمن علی رغم همه سر مایه گذاری که جهت اشغال کله قندی و پایگاه شور شیرین کرد ،در حفظ آن از کمترین امکانات و ابتدایی ترین تدابیر استفاده ننمود .وقتی بر روی تپه ،صدای تکبیر ما بلند شد ،دیگر رزمندگان نیز با صدای تکبیر به پایگاه بر گشتند .در این هنگام شهید ،حاج یادگار امیدی که از قبل با توپخانه ،130 م م ارتش هماهنگ کرده بود ،بیسیم را روی فرکانس مخصوص قرار داد و نقشه را روی زمین ،داخل یک سنگر بدون سقف پهن کرد و با استفاده از سو سوی نور یک چراغ قوه کوچک و با استفاده از یک قطب نما از توپخانه ،تقاضای گلوله منور کرد .بعد از چند لحظه منطقه همچون روز روشن شد .با مشاهده نیروهای در حال فرار دشمن که حا لا از تیر رس سلاحهای سبک ما دور شده بودند ،پایگاه آنها را در مقابل پایگاه شور شیرین تا نزدیک صبح ،با توپخانه در هم کوبیدند .با طلوع صبح صادق نماز صبح را به نماز جماعت خواندیم و سپس با ورود نیروهای ژاندار مری و حضور چند تن از فرماندهان آنها تپه را به آنها تحویل دادیم و پایگاه را به سوی ستاد عملیاتی ترک کردیم .
در این ارتباط ذکر دو نکته ضروری است :
اولا ،در حالیکه سپاه پاسداران تازه تاسیس شده و هنوز از ابتدایی ترین آموزش ها و امکانات بر خوردار بود و حتی برای گرفتن سلاح های انفرادی و مهمات آن مشکل داشتیم ،برای اولین بار دیدم که یک سپاهی (شهید حاج یادگار امیدی )با تسلط کامل و مانند کسی که سالها تجربه داشته باشد ،از نقشه و قطب نما و بی سیم و راههای هماهنگی و نحوه صحیح و سریع بکار گیری این ابزار ها در آن موقعیت بحرانی استفاده کرد .
ثانیا :نقشی که شهیدان صمد اسدی و یادگار امیدی ،در ایجاد هماهنگی با نیروهای حاضر در منطقه داشتند ،تعیین کننده بود ،خصوصا پشتیبانی توپخانه ای ارتش و این نشانگر این است که هر گاه نیروهای جبهه انقلاب با همدیگر وحدت داشتند .فتح و پیروزی قرین آنان بود .

چهارم آبان سال 1364 پس از سه سال ،گردان همیشه پیروز والفجر 5 ،یکی از گردانهای حماسه آفرین و خط شکن تیپ 114 حضرت امیر (ع)بود و بعد از عملیات مسئولیت پدافند جناح چپ ار تفاعات 230 را بر عهده داشت ،برای استراحت و سازماندهی به پشت جبهه منتقل و در روز 4/9/1364 در اردو گاه بانروشان مستقر گردید .ابتدا تصمیم بر آن بود به نیرو های گردان مرخصی داده شود ،اما از طرف فرماندهی گردان اعلام شد که در جلسه ی فرماندهی تیپ حضور داشته باشیم .
در جلسه حرف مسئولین این بود که ما می خواهیم قلب امام و فرماندهی کل قوا را شاد کنیم و این شادی به ایثار و جان فشانی شما نیاز دارد .ما قصد یک عملیات انهدامی داریم و این عملیات باید به دست رزمندگان پر توان انجام گیرد .
پس از سخنان جانشین تیپ ،فرماندهان حاضر در جلسه شور و حال دیگری پیدا کردند ،چون مدتی در جبهه ها عملیات صورت نگرفته بود .در سطح جهانی هم صاحب نظران نظامی اظهار می کردند که ایران دیگر توان عملیات تهاجمی را علیه عراق ندارد و کار جنگ به نفع عراق تمام می شود .برای مقدمات عملیات و شناسایی موقعیت ،به اتفاق برادران عازم منطقه ی شور شیرین شدیم تا استحکامات و مواضع دشمن را بررسی نماییم .ورود ما به منطقه ،مقارن با اذان ظهر بود .وضو گرفتیم تا برای نماز ظهر آماده شویم .از طرف برادران اطلاعات عملیات به ما اطلاع داده شد که گروهی از مزدوران در نزدیکی مواضع نیروهای خودی مشغول شناسایی و کمین هستند .بلافاصله بدون خواندن مناز به اتفاق برادران به تعقیب آنان شتافتیم .در این ماموریت فرماندهی ما بر عهده شهید حاج یادگار امیدی بود که فرماندهی اطلاعات و عملیات تیپ نیز بودند .نیروهای دشمن متوجه حضور ما شده و فرار کردند و ما تا ساعت 7 غروب در تعقیب آنها بودیم .به نزدیکی پایگاه های دشمن رسیده بودیم .بر گشتن به پایگاه های خودی به علت بعد مسافت مشکل بود .تصمیم گرفتیم نماز مغرب و عشا را همان جا بخوانیم .بعد از نماز ،به شناسایی منطقه ی مورد نظر پرداختیم .
ناگهان متوجه ستون نیرویی شدیم که به طرف ما می آمدند .شاید امداد غیبی الهی بود که نیروهای عراقی از چند قدمی ما رد شده و در هوای مهتابی متوجه حضور ما نشدند .به طرف ارتفاعات بادام سفید راه افتادیم .هوا تاریک شده بود .با زحمت زیاد تقریبا 3 کیلومتر از مواضع دشمن دور شدیم .ساعت 4 صبح بود .دو ساعت آنجا استراحت کردیم .هوا خیلی سرد بود .همان جا نماز صبح را خواندیم .قصد داشتیم قبل از روشن شدن هوا از منطقه ی دشمن خارج شویم اما باید با احتیاط حرکت می کردیم تا در کمین گوش بر ها(یکی از وحشی ترین گروههای ضد انقلاب که برای ارتش عراق فعالیت می کردند) گرفتار نشویم .
حاج یادگار جلوتر از همه حرکت می کرد .شیب ار تفاعات خیلی تند بود .زمان به کندی می گذشت ،حاج یادگار با دست اشاره کرد گوش برها جلوتر از ما در بلندترین ارتفاعات مستقر شده اند .هیچ راهی برای نزدیک شدن به آن جا وجود نداشت .ولی ما باید ضربه های نهایی را به دشمن وارد می کردیم تا قلب امام را شاد کرده باشیم .
به طرف دشمن حرکت کردیم اما راه نزدیک شدن بسیار مشکل بود چون دشمن بلندترین قله ی منطقه را گرفته بود .با زحمت فراوان در ساعت 10 صبح خود را به دشمن رساندیم .با اولین شلیک تیر حاج یادگار ،در گیری آغاز شد. 45 دقیقه در گیری بر روی ارتفاعات بادام سفید ادامه داشت .حاج یادگار مثل شیر بر دشمن می تاخت .همچون مالک اشتر یک جناح منطقه ی عملیات را پوشش داده بود .در 24 ساعت گذشته هیچ غذایی نخورده بود و عاقبت همچون مولایش امام حسین (ع)با لب تشنه و پیشانی شکافته توسط گلوله های آتشین دشمنان به شهادت رسید

 

سید ماشاء الله رحیمی


گروه ویژه تشکیل شده بود .یک گروه ویژه که از بهترین لشکر بودند .کار این گروه تعقیب و از پای در آوردن نیروهای عراقی موصوف به" فرسان" بود . همان گوش برهایی که مدتی بود از عمق خاک عراق به پشت عقبه نیروهای ما نفوذ می کردند و ضربات بدی به نیروها وارد می کردند .بیشتر اعضای این گروه از کردهای وابسته به رژیم بعث بودند . کارشان شناسایی نقاط حساس و کمین کردن در پشت عقبه نیروهای خودی بود .هر بار که نفوذ می کردند ، تا ضرباتی وارد نمی کردند ، امکان نداشت که به عقب بر گردند .تا حالا چندین بار کمین زده اند و عده ای از بچه ها را شهید کرده اند.
گوش هاشان را بریده اند و با خود برده اند .هر جفت گوش قیمت گرانی دارد .هر جفت گوش پنجاه هزار دینار پول کمی نیست .گروه فراسان آن قدر سریع ؛ چابک و خطر ناک هست که آوازه وحشتشان تمام منطقه را گرفته است .تمام نیروهای مستقر در خط به خوبی می دانند که گروه فرسان از هر منطقه یا نقطه ای که بگذرد ، تا ضرباتی وارد نکنند ، امکان ندارد بر گردند .با دسته های ده نفری و بیست نفری وارد منطقه می شوند ،از بیراهه ها وارد می شوند و از همان جا ها دوبار ه به خاک عراق بر می گردند .
برای همین بود که به دستور فرمانده لشکر محمد کرمی و سایر اعضای فرماندهی ، یک گروه ویژه تشکیل داد که افرادش از بهترین گردان ها و گروهان ها انتخاب شده بودند .کار این گروه تعقیب گوش بر ها و از بین بردن آنها بود .پانزدهم مرداد ماه 1363 بود که علی بسطامی از اطلاعات عملیا ت لشکر به مقر گردان آمد .قرار بودبه شناسایی منطقه آزاد خان کشته برویم .علی بسطامی فرمانده اطلاعات لشکر به دنبال رد گروه فرسان بود .من هم عضو گروه ویژه بودم و می بایست ردی ،نشانی از آنها پیدا کنم .شب که شد چهار نفر از بچه ها را انتخاب کردم و به راه افتادیم .نرسیده به خط اصلی ، رو کردم به علی و گفتم :علی جان از خط اصلی عبور کنیم و بعد نمازمان را بخوانیم !
علی گفت :نه آقا سید !اگه از خط پدافندی عبور کنیم جلویمان میدان مین هست ، می ترسم آنجا مشکلی پیش بیاد و نتوانیم نمازمان را بخوانیم ، بذار همین جا نماز بخوانیم .
علی از بچه ها فاصله گرفت و رفت در یک گودی کوچک که آن طرف تر بود ، مشغول نماز خواندن شد .چند لحظه صدای گریه بلند شد .اول فکر کردم حتما یکی از بچه هاست ؛ اما بعد دیدم صدای هق هق زدن اوست که در داخل گودی بلند می شود .تا حالا ندیده بودم که علی گریه کند .آوازه شجاعتش را شنیده بودم ، بهم گفته بودند که هر لحظه اراده کند تا بیست متری سنگر بعثی ها می رود و هیچ کس جلودار ش نیست ، شنیده بودم که چقدر با نیروهایش دوست و رفیق است ، اما ندیده بودم که این مرد ، این آدمی که این آوازه را به هم زده ، گریه کند .صدای گریه اش را به وضوح می شنیدم .بی اختیار بلند شدم رفتم کنارش .دست به دعا بود :خدایا می خواهم مجرد شهید شوم !خدایا امشب ماموریت مهمی در پیش داریم ، خودت کمک کن که با سر بلندی این ماموریت را انجام بدیم !خدایا اگر قرار است مشکلی ، خطری پیش بیاید ، آن را تنها نثار من کن !
چه حالی داشت !بی آنکه خلوتش را به هم بزنم از کنار چاله بلند می شوم .می آیم پیش بقیه .نمازش را که خواند به گروه ملحق شد . خودش بلند می شود و برای بچه های چای درست می کند .غذا را خودش بین نیروها تقسیم می کند تا کسی بلند می شود که کاری انجام دهد ، التماس می کند که بنشیند تا او همه کارها را انجام دهد .
همیچ باورم نمی شود . مسئول اطلاعات عملیات لشکر با آن نام و آوازه ای که به هم زده بود ، طوری رفتار کند که همه را به شگفتی وا دارد .
شام که خورده شد ، راه می افتیم .از خط پدافندی بعثی ها می گذریم و با عبور از همان جاده کمربندی عراقی ها که تمام منطقه را به هم وصل می کند ، مقرهایی را که در مناطق خزینه و شهابیه است شناسایی می کنیم .علی جلو دار است .تا قبل از عبور از خط پدافندی پشت سر نیروها حرکت می کرد ، اما همین که نزدیک خط اصلی می شویم ؛ خودش جلو می افتد .من اولش مخالفت می کنم .
تو که تا چند لحظه پیش پشت سر همه بودی چطور شد که حالا جلودار می شوی !
علی گفت :من باید جلودار باشم !
گفتم :نه ، من باید جلودار باشم ، وجود تو برای لشکر خیلی اهمیت داره !
علی گفت :تو را به خدا اذیت نکن !
و جلو تر از هم راه می افتد .کار شناسایی تمام می شود اما ردی از گروه فرسان نیست .فقط مقرهای جدیدی که در منطقه ایجاد شده ، توجه علی را بر می انگیزاند .انگار عراق می خواهد در منطقه آماده می شود .
گروه فرسان وحشت عجیبی در منطقه ایجاد کرده بود .کسی به درستی اطلاعی از سازماندهی و چگونگی کار و برنامه شان نداشت .

مدتی بود که در برابر این گروه ، به دستور فرمانده لشکر 11 امیر المومنین و فرمانده عملیات لشگر غلام ملاحی گروه ویژه ای تحت عنوان گروه ضربت تشکیل شد که کارش تعقیب و از بین بردن اعضای گروه فرسان بود . هوای داغ مرداد ماه 1363 و آن دشت های سوزان و ملتهب مهران و چنگوله بد جوری آدم را کلافه می کرد .چند قدم که راه می رفتی ، عطش طوری جلوه می کرد که انگار سالهاست آبی ننوشیده ای .درست مثل خود دشت . مثل همین خاک گرم و سوزان که هر چه آب ؛، روی آن بریزی اصلا نمودی ندارد .باز هم لب تشنه و تاول زده است . 
هجدهم تیر ماه شصت و سه بود که غلام فلاحی فرمانده عملیات لشکر دستور داد که برای کسب اطلاع از وضعیت دشمن در منطقه ، هر طوری شده باید اسیر بگیریم .غلام چیزی خواسته بود که بعید به نظر می رسید .همه اش دنبال چگونگی تشکیل سازمان گروه فرسان یا آن گوش برهای لعنتی بودیم .باید می دانستیم که اینها کی اند و چطور سازماندهی و هدایت می شوند و چگونه خود را به عقبه نیروهای ما می رسانند و از آنجا ضربه می زنند .تا حالا چند بار جلوی راه بچه ها کمین کرده بودند و عده ای شان را شهید کرده بودند .تنها چیزی که می دانستیم این بود که آنها کرد هستند ، همین .
یک ماه گذشت .
یادگار امیدی فرمانده اطلاعات عملیات بود . من هم مسئولیت گروه دیگری از بچه ها را به عهده داشتم .هوای گرم مرداد ماه شصت و سه آدم را کلافه می کرد .اما در پوشش همین گرما و هوای دم کرده گوش برها از خط عبور می کردند و می آمدند پشت سر نیروهای خودی و آنجا کمین می کردند .مدتی بود که بد جوری منطقه را نا امن کرده بودند .آوازه وحشت و قدرتشان در همه جا پیچیده بود .بیش از همه از منطقه "سر خر" عبور می کردند .
انگار آنجا مرز سفیدی بود که هیچ خطری تهدیدشان نمی کرد .خوب جایی را انتخاب کرده بودند ."سرخر" با آن هم شیار پیچ در پیچ ، توی روز روشن آدم را به هراس می انداخت ، چه رسد به این که نا امن باشد .دل شیر می خواست که بتوان به راحتی از آن عبور کرد.
به خصوص زیر حرارت و گرمای مرداد ماه که افتاب عمود بر پیکرت تازیانه آتش بزند .اما تحت هر شرایطی می بایست بر اساس دستور لشکر ، هم به دنبال گوش بر ها می گشتیم ؛ هم از عراقی ها اسیر می گرفتیم .حاج یادگار آمد و نیروها را توجیه کردیم .نیروها به دو گروه تقسیم شدند که مسئولیت یک گروه با حاج یادگار بود و مسئولیت گروه دوم با من .
غروب روز دوشنبه هفدهم مرداد ماه بود که راه افتادیم .از جاده آسفالت مهران –دهلران گذشتیم و هفده کیلو متر به عمق خاک عراق نفوذ کردیم تا به منطقه "ته لیل" رسیدیم که حایل بین مهران و دهلران بود. بر روی ارتفاعات "ته لیل" عراقی ها یک پایگاه زده بودند .پشت سر ارتفاعات ، تپه ای بود که تیر بار دوشکا را روی آن مستقر کرده بودند .تیر بار جایی قرار گرفته بود که هر جنبنده ای که قصد نفوذ از آن سمت را داشت ، جان سالم به در نمی برد .پایگاه جاده مواصلاتی نداشت و برای همین تدارکات نیروهای عراقی با قاطر صورت می گرفت .اهمیت آن نقطه در این بود که روی بخش وسیعی از منطقه دید و تیر کامل داشت .عصر بود که دو نفر از عراقیها در حالی مشاهده شدند که با قاطر برای پایگاه آذوقه می بردند .
یادگار گفت :باید هر طوری شده پایگاه را دور بزنیم و محاصره شان کنیم !
گفتم :فکر خوبیه !اما باید با نهایت دقت این کار انجام بگیره !
همه اش به این فکر می کردیم که چطور یکی از آن سربازها یا درجه دارهای بعثی را زنده بگیریم ..این مهمترین هدف بود و برنامه بعدی هم تعقیب و به دام انداختن گوش بر ها بود .
بین پایگاه و تپه ای که تیر بار دوشکای بعثی ها روی آن مستقر بود ، شیاری بود که هر موقعیتی را به هم متصل می کرد .قرارشد کاظم فتحی زاده به اتفاق چند نفر دیگر از بچه ها در میانه شیار ؛ یعنی همان جایی که عراقی ها با قاطر تدارکاتشان را انجام می دادند ، کمین بزنند .
کار سختی بود .گرمای هوا و التهابی که از زمین بخار می شد امکان فعالیت چندانی به آدم نمی داد .اما چاره ای نبود .به هر نحو ممکن و تحت هر شرایطی باید کار را می کردیم .هدف گرفتن اسیر بود .کسی که بتوان تازه ترین اطلاعات را ازش کسب کرد .
این برای فرماندهی لشکر و قرار گاه مهم بود .کار باید طوری صورت می گرفت که تا آنجایی که امکان داشت درگیری به وجودنیاید.
چند نفر از افراد به عنوان گروه گشتی به طرف نقاط در نظر گرفته شده حرکت کردند .می بایست قبل از هر اقدامی از آخرین وضعیت پایگاه ها اطلاع پیدا می کردیم .افراد گروه گشت چند ساعت بعد از گشت خسته بودند و نوعی نگرانی و ناراحتی در چهره شان هویدا بود .
به کاظم فتحی زاده گفتم :چی شده ؟چرا ناراحتین ؟
کاظم گفت :لو رفتیم !؟
حاجی یادگار گفت :چی گفتی ؟!لو رفتیم ؟
سر گروه گفت :متاسفانه عراقی ها متوجه حضور ما در منطقه شدن !
گفتم :چطور ممکنه !؟ما که نهایت دقت را کرده ایم !
حاجی یادگار گفت :حالا چه کارا کردین !؟
سر گروه گفت عراقی ها در همان مسیرهای که رفت و آمد داشته ایم ، کمین گذاشته اند !
حالا پایگاه های بعثی ها کاملا آماده و هوشیار بودند .هیچ چاره ای نبود .هر طوری شده باید کار را یکسره کنیم .باید ، باید یکی از آن بعثی ها را به اسارت بگیریم .باید می رفتیم و کاری می کردیم .سی و هشت نفر از آنها آماده شدند .شب از راه رسیده بود و جز من و حاجی یادگار و آن چند نفر افراد گشتی بقیه نیروها نمی دانستند که عراقی ها از حضور ما در منطقه مطلع شده اند و در آماده باش کامل به سر می برند . قرص ماه از آسمان پرتو افشانی می کرد و سطح زمین را نور باران کرده بود .شب که مهتابی باشد برای عملیات یا تک شبانه زیاد مناسب نیست .اما چاره ای نبو د .
نیروها را از مسیری عبور دادیم که تنها یک باریکه راه از میانه آن می گذشت بقیه مسیر یا پرتگاه بود یا صعب العبور .
کاظم فتحی زاده جلو دار ستون بود . پشت سرش من بودم و حاجی یادگار و بقیه نیروها هم پشت سر . ستون داشت به جلو حرکت می کرد که به ناگاه سر و کله چند نفر از عراقی ها در جلوی ستون ظاهر شد .باریکه راه بود و هیچ راه بر گشتی وجود نداشت .
پایین پرتگاه بود و قسمت بالا هم صخره ای و صعب العبور .کم کم سر و کله چند نفر دیگرشان هم پیدا شد .آنقدر نزدیک و ناگهانی این اتفاق افتاد که افراد گروه با عراقی ها ادغام شد .شب مهتابی سطح زمین را مثل روز روشن کرده بود .کاظم مکثی کرد و گفت :حالا چکار کنیم ؟گفتم بخوابید روی زمین !
کاظم خیز برداشت و تمام ستون سر و سینه را به خاک چسباند .به همان حالت سینه خیز مسیر آمده را دوباره بر گشتیم .
به بقیه افراد گروه گفتیم که قضیه چیه .خود را به شیاری رساندیم که در ابتدای باریکه راه بود .داخل شیار که شدیم ، افراد همگی جمع شدند .به همه گفتم که قضیه چیست و چرا بر گشتیم .مایی که تا همین چند لحظه پیش در چنگال نیروهای عراقی بودیم ، به طرز شگفت آور و اعجاب انگیزی از دامشان بیرون آمدیم .یعنی آنها ما را ندیده بودند ؟یا نه ، ما را دیده اند و حتما چهار سمتمان را محاصره کرده اند ؟
حاجی یادگار گفت :از داخل همین شیار با لا بریم و بعد محاصره شان کنیم !
گفتم :باشه این کار را می کنیم !
از میان شیار رو به سمت با لا حرکت کردیم و بعد به جایی رسیدیم که با لا تر از همان نقطه ای بود که همین چند لحظه پیش چند نفر از عراقی ها را آنجا دیده بودیم .افراد گروه تقسیم شدند و بالای سرشان موضع گرفتند .حالا باریکه راه کاملا در زیر دست قرار گرفت و پایین آن هم پرتگاه بود .به نظر می رسید که عراقی ها محاصره شده اند .در زیر نور شب مهتابی باز سر و کله دو نفرشان در نزدیکی باریکه راه خودنمایی می کرد .حالا وقتش بود . عملیات باید سریع و برق آسا انجام بگیرد .
فرمان آتش صادر شد و در گیری سختی در گرفت .حمله سریع و برق آسا بود .عراقی ها هیچ فکرش را نمی کردند که به دام بیفتند .
درست همان دامی که آنها از قبل برای ما تنیده بودند ، خودشان در آن گرفتار شدند .زیر نور ماه، تیرهایی که شلیک می شد و آن پایین بر سر عراقی ها پایین می آمد جلوه قشنگی به پا کرده بود .صدای نعره سربازان بعثی به گوش می رسید که خودشان را به پایین پرتگاه پرت کردند .بچه ها هر چه مهمات و نارنجک و آرپی جی بود روی سرشان ریختند .دیگر از سوی عراقی ها تیری به آن صورت شلیک نمی شد .چند نفر از افراد دیگر گروه پایین رفتند و چند لحظه بعد در عین ناباوری سه نفر را در حالی که به اسارت گرفته بودند ، با لا می آمدند وضعیت یکی شان وخیم بود .طوری که چند لحظه بعد هلاک شد .یکی دیگرشان پایش شکسته بود .مدام از طریق بی سیم صدایمان می کردند ، اما به حاجی یادگار گفتم جواب شان را ندهد تا کار را یکسره کنیم .حاج محمد کرمی فرمانده لشکر ، کورش آسیابانی فرمانده قرار گاه، محمد کرمی فرمانده قرار گاه و غلام ملاحی همگی منتظر تماس ما بودند .مدام حاج کرمی از پشت بی سیم داد می زد که چی شده ؟شما کجا هستید ؟آیا به مقصد رسیده اید یا نه !؟اما اول جوابش را ندادیم تا کار یکسره شد .حالا وقت بر قراری تماس بود . .به فرمانده لشکر و بقیه گفتیم که عملیات با موفقیت انجام گرفته و کادوی بچه های گروه ضربت هم در اولین فرصت ممکن تقدیم شان می شود .


نظرات شما عزیزان:

کبرا
ساعت20:03---13 مرداد 1391
خیلی خوب بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگی نامه شهیدان و آدرس samanehghasemi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 498
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1